آناهيتاي مامان و بابا

چالش های مدرسه طبیعت

واااای که هر چی نوشته بودم پاک شدن😣😣حالا چطوری با همون حس از اول بنویسم؟؟؟😥😥😥 تصورم این بود که بعد از برگشتن از مدرسه طبیعت تمام انرژی منفی، خستگی هات و میدی به دل مادر زمین و سرشار از انرژی های ناب طبیعت برمی گردی خونه. ولی این تصور من کاملا اشتباه بود چون از همون اولین جمعه ، بعد از برگشتنت تو یه آناهیتای عصبانی و غرغرو بودی. اوایل فکر می کردم خوب حتما خسته ای و نمی تونی خودت و جمع و جور کنی ولی این ماجرا هر هفته وجود داشت. تو عصبانی بودی و در جواب من که می خواستم صحبت کنیم می گفتی : مامان، ولم کن. بالاخره نمیدونم چی شد که تو علت کلافگیت و برام گفتی و حالا می تونستم بفهممت. اولین مشکل و درموندگی تو این بود : از اونجایی که نیروانا جون اولین...
3 اسفند 1396

دانش آموز مدرسه طبیعت

آشنایی من با مدرسه طبیعت بواسطه فریبای نازنینم بود. دوست خوبی که دختر عزیزش نیروانا رو توی یکی از این مدارس در مشهد ثبت نام کرد. اون موقع هنوز توی کرمان مدرسه طبیعت وجود نداشت. خوب وقتی فریبای عزیزم برای من از فعالیت های این مدارس تعریف می کرد برای من خیلی جالب بود و من و به بچه گیهام وصل می کرد. اون موقع ها که پدربزرگ و مادربزرگم توی فصل بهار و تابستون به روستاشون میرفتن و تا موقع برداشت محصولات درختاشون که اغلب زردآلو و گردو بود اونجا میموندن. طی مدتی که اونجا بودن ما هم دو سه باری میرفتیم پیششون. با بچه های ختله ها و دایی هام روزگاری داشتیم. از گردش توی باغ هاو درخت بالا رفتن و ارتباط با حیوونا گرفتخ تا بازی توی رودخونه پرآب و چیدن میوه ها...
3 اسفند 1396
1